جدول جو
جدول جو

معنی ده دادن - جستجوی لغت در جدول جو

ده دادن
(تَ جَرْ رُ اُ دَ)
ده انگشت گشاده به سوی کسی فرود آوردن به معنی خاک بر سرت باد. دو پنجۀ باز به سوی کسی فرود آوردن به معنی ’خاک بر سر تو!’. (یادداشت مؤلف). طعن و سرزنش کردن بر کسی به اینکه ده انگشت را مقابل صورت وی حرکت دهند. (ناظم الاطباء). حالتی است که غالباً نسوان در هنگام انزجار طبع و نفرت و تمسخر، ده انگشت خود را بسوی کسی گشاده به روی او حرکت دهند و این علامت طعنه و بیزاری و نفرین کردن بر آن کس است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ساعتی بر وی نظر کرد از عناد
وانگهان با هر دو دستش ده بداد.
مولوی.
مرکبی را کآخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویران دهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود.
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نمانی عاجز و ویران پرست...
همچنین قلاب و خونی ولوند
وقت تلخی عیش را ده می دهند.
مولوی.
، مخالفت کردن و برخلاف گفتن و مکروه داشتن و کراهت داشتن و تنفر داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه است از واگشتن و ترک کردن و عیب گرفتن. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
روی دادن، به وقوع پیوستن امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل دادن
تصویر دل دادن
کنایه از عاشق شدن، فریفته شدن، دل بسته به چیزی شدن، علاقه پیدا کردن، توجه کردن، دقت کردن، جرئت دادن، دلیر ساختن، برای مثال روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را / باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم (دانش - لغتنامه - دل دادن)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَ کَ)
می دادن. شراب دادن. ساقیگری:
بیاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد.
نظامی.
رجوع به آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
دمیدن. دردمیدن. (یادداشت مؤلف). باد کردن به دهان:
سر نهد بر پای تو قصاب وار
دم دهد تا خونت ریزد زارزار.
مولوی.
و منافخ بی منافع خرد و بزرگ را دم دادند و از گل حکمت دیگها ساختند. (از جامع التواریخ رشیدی) ، بخار بلند شدن. بخار برکردن: دم دادن دیگ، بخار برکردن. (یادداشت مؤلف) ، فریفتن و افسون دادن. فریب دادن. (آنندراج). مکر و فریب دادن و غافل کردن. (لغت محلی شوشتر) :
دم بدادند مرا دام طرازان حواس
زآنکه پرواز نه در اوج مکان می کردم.
اثیرالدین اخسیکتی (از انجمن آرا).
بگویم این و ترا دم نمی دهم واﷲ
که در یکی دم تو صد لطیفه مضمون است.
مجیرالدین بیلقانی.
زبهر داروی جان گر دمیم داد رواست
از آنکه مایۀ عیسی دم است و دارو نیست.
مجیرالدین بیلقانی.
الطرب ای شکرستان چون دم سرد در سحر
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر.
مجیرالدین بیلقانی.
وین نادره تر که از سر عشوه هنوز
دم می دهی و مرا دمی بیش نماند.
مجیرالدین بیلقانی.
حوری از کوفه به کوری ز عجم
دم همی داد و حریفی می جست.
خاقانی.
تو گرفتار عشق را ز نهان
دم دهی پس به آشکار کشی.
خاقانی.
آمد آن پیرزن به دم دادن
خامۀ خام را به خم دادن.
نظامی.
ملک دم داد و شیرین دم نمی خورد
ز ناز خویش مویی کم نمی کرد.
نظامی.
ز غم خوردن دلی آزاد داری
به دم دادن سری پرباد داری.
نظامی.
گر دلم بستدی و دم دادی
آه من از تو داد بستاند.
عطار.
آنکه دمت داد مسیح است اگر
مرده نیی هیچ دمش را مخور.
امیرخسرو (از آنندراج).
فرورفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی گویی برآوردم.
حافظ.
، نفس دادن. دمیدن. نفس کشیدن. نفس بیرون دادن. (از یادداشت مؤلف).
- دم بازدادن، نفیر برآوردن. عمل بازدم. بیرون آوردن هوا از ریه. زفیر. مقابل شهیق. مقابل دم کشیدن. مقابل نفس کشیدن:
دم بکشی بازدهی زآنکه دهر
بازستاند ز تو می عمر وام.
ناصرخسرو.
رجوع به مادۀ دم کشیدن شود.
- دم دادن تیغ را، ظاهر آن است که تیغ اصل را خم داده زور می کنند، اگر اصل باشد نمی شکند چنانچه در هندوستان رواج دارد. (آنندراج) :
چنداز بی تابی دل تیغ او را دم دهم
قامتی را راست سازم بازویی را خم دهم.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
، گستاخ کردن به سخن. دل دادن. تشجیع و تحریض کردن. دل به دل کسی دادن. (یادداشت مؤلف) :
گفت خواجه نی مترس و دم دهش
تا رود علت از او زین لطف خوش.
مولوی.
- دم دادن به کسی، خود را هم رای او نمودن. (یادداشت مؤلف).
، دم دادن افسونگران که به کسی دمند. (لغت محلی شوشتر) ، بازی کردن بیجا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
عاشق شدن. دلداده گشتن. علاقه یافتن. فریفته شدن. دوستدار کسی یاچیزی شدن. گرم الفت گردیدن. (آنندراج) :
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
دل دادم و کار برنیامد
کام از لب یار برنیامد.
خاقانی.
کو دل به فلان عروس داده ست
کزپرده چنین بدر فتاده ست.
نظامی.
کز دیده آن مه دوهفته
دل داده بد و ز دست رفته.
نظامی.
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی.
سعدی.
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید.
سعدی.
خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باید آهنی.
سعدی.
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بی خبری.
سعدی.
سعدیا دیده نگه داشتن ازصورت خوب
نه چنانست که دل دادن و جان پروردن.
سعدی.
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان.
سعدی.
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی.
سعدی.
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست.
سعدی.
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را.
سعدی.
تا دل ندهی به خوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه.
سعدی.
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست تست
یا مهر خویشتن ز دل ما بدر بری.
سعدی.
عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا
هرکه سفر نمی کند دل ندهد به لشکری.
سعدی.
چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو درو سازی به.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 270).
کس دل به اختیار به مهرت نمی دهد
دامی نهاده ای و گرفتار می کنی.
سعدی.
دل داده ام به یاری شوخی، کشی، نگاری
مرضیهالسجایا محمودهالخصائل.
حافظ.
به خوبان دل مده حافظ ببین آن بی وفائیها
که با خوارزمیان کردند ترکان سمرقندی.
حافظ.
کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد
تاکه در سودای زلف یار دل دل می کنم.
صائب (از آنندراج).
خوبان فزون از حد ولی نتوان به هرکس داد دل
گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو.
هاتف.
تا رو ندهی که می تواند رو داد
تا دل ندهی که می تواند دل داد.
ظهوری (از آنندراج).
هیام، دل به عشق دادن. (از منتهی الارب).
- دل به یکدیگر دادن، عاشق هم شدن. شیفتۀ یکدیگر گشتن:
زآن دل که به یکدگر بدادند
در معرض گفت وگو فتادند.
نظامی.
- دل دادن و قلوه گرفتن، در تداول عامیانه، سخت به گفته های یکدیگر مشعوف و مسرور بودن. سخت به سخنان هم شیفته و شایق آمدن. سخت به گفتار یکدیگر شیفته گونه گوش دادن. شیفته گونه سخنان کسی را استماع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). وضع دو نفر را گویند که بسیار به هم توجه دارند و در گفتگو یا راز و نیاز عاشقانه و بحث علمی یا نظایر آن غرق اند و متوجه اطراف خود نیستند. (فرهنگ لغات عامیانه).
، توجه کردن. مراقب شدن. متوجه شدن. توجه و التفات کردن به فهم مطلبی. متوجه و مواظب گفته های کسی شدن. نیک مراقب و متوجه و ملتفت بودن. عنایت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دقت کردن توجه داشتن. متمرکز کردن فکر در امری. هوش دادن و بخاطر سپردن و گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). متوجه و ملتفت شدن به کسی یا چیزی یا فهم مطلبی. توجه دقیق کردن. هوش و حواس و ذکر و فکر خود را متوجه کردن و سابقاً در مکتب خانه ها بجای گوش بده و توجه کن می گفتند دل بده. (از فرهنگ لغات عامیانه) :
چنین دل بدادی به گفتار اوی
بگشتی همه گرد تیمار اوی.
فردوسی.
به من نمای رخ و اندکی به من ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن.
سوزنی.
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند.
نظامی.
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش.
نظامی.
حاجبان دل به کارشان دادند
بار جستند و بارشان دادند.
نظامی.
- دل به دل دادن، کنایه از شفقت کردن و متوجه شدن. (لغت محلی شوشتر، خطی). به دقت گوش به صحبت دیگری دادن. موافق میل دیگری عمل کردن. (از فرهنگ عوام).
- دل به کار ندادن، رغبت و تمایلی در انجام کار از خود بروز ندادن. (فرهنگ عوام).
، راضی شدن. روایی دادن دل. دل آمدن. خشنود گشتن. رخصت دادن. (ازآنندراج). رضایت دادن. موافقت کردن. اجازه دادن:
لطیفه ای است در آن لب که هیچ نتوان گفت
اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن.
فرخی.
نه دلم می داد برپای خاستن و آن صینی یله کردن و نه دلیری داشتم که برگیرم. (تاریخ برامکه).
چون دل دهدت که هرزمانی
صدبار بنزد من نیائی.
سیدحسن غزنوی.
دل چون دهدت که برستیزی
خون دو سه بی گنه بریزی.
نظامی.
نه دل می دادازو دل برگرفتن
نه می شایستش اندر بر گرفتن.
نظامی.
نه دل می دادش از دل راندن او را
نه شایست از سپاهان خواندن او را.
نظامی.
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز.
نظامی.
می دهد دل مر ترا کاین بی دلان
بی تو گردند آخر از بی حاصلان.
مولوی.
خود دلت چون می دهدتا این حلل
برکنی اندازیش اندر وحل.
مولوی.
بدانکه دشمنت اندر خفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
سعدی.
نه دل دهدش که با تو شمشیر زند
نه صبر که از تو روی برگرداند.
سعدی.
در شگفتم که درین مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت.
حافظ.
چو بر تسلیم دل دادی گلستان می شود آتش
به دوزخ چون شدی راضی بهشت جاودان بینی.
ملا تجلّی.
سخن می شود دل نشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم.
صائب (از آنندراج).
ز دوستیش دلم چون دهد که رو تابم
که هرگهم به نگه کشت و از تغافل سوخت.
سراجای نقاش (از آنندراج).
- دل ندادن، از دل نیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). راضی نشدن و از جان دل روائی ندادن قلب: آن دختر [دختر افراسیاب] پسری آورد مانندۀ وی [سیاوش] پیران را دل نداد که او را بکشد. (ترجمه طبری بلعمی).
به رفتن همی شاه را دل نداد
همی بود در گنگ پیروز و شاد.
فردوسی.
دلش نداد کز آن ناگشاده برگردد
سلیح داد سپه را و شد به پای حصار.
فرخی.
با تو ندهد دل که جفائی کنم از بیش
هرچند به خدمت در، تقصیر نمائی.
منوچهری.
من و مانند من... بی نوا گشته و دل نمی داد که از پای قلعۀ کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64). ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم که دلم نداد که او را این جایگه رها کنم. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر را [جواب داراب] دشوار آمد و دلش نمی داد که با برادر جنگ کند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). از خوش سخنی [نبی اکرم] و تواضع، هرکه پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. (مجمل التواریخ و القصص). گفت مرا دل ندهد که او را بد کنم. (مجمل التواریخ و القصص). هرچه می گویم کنیزک بفروش دلش نمی دهد و وجوه زر من نمی سازد. (تاریخ طبرستان).
گرچه دل من بود کنون او را یاد
دل باز چه خواهم که دلم می ندهد.
عطار.
شرطست احتمال جفاهای دوستان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم.
سعدی.
، موافقت کردن. سازگار شدن. یکدل شدن. همداستان گشتن. متفق و هم عقیده شدن:
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.
فردوسی.
به دل در چشم پنهان بین از ایشان آیدت پیدا
بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زایشان.
ناصرخسرو.
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام.
مولوی.
، استماله دادن و تقویت دل کردن. (آنندراج). تسلیت دادن. دلداری کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلی دادن. اطمینان دادن: وی را به خانه بردم و دل دادم. (تاریخ برامکه).
دلش دادی که شیرین مهربانست
بدین تلخی مبین کش در زبانست.
نظامی.
مجنون ستم رسیده را خواند
تا دل دهدش کزو دلش ماند.
نظامی.
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی.
نظامی.
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز.
نظامی.
دواسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس.
نظامی.
می داد دلش ز دلنوازی
کان به که درین بلا بسازی.
نظامی.
شب آمد همچنان آن سرو آزاد
سخن می گفت و شه را دل همی داد.
نظامی.
روی خندان طبیبان دل دهد بیمار را
باغبان بگشا ز ابرو چین که بیمار دلم.
دانش (از آنندراج).
بی دلان را گاه گاهی می توان دادن دلی
ای که ایزد صورت دل داد پیکان ترا.
غنی (از آنندراج).
، دلیر ساختن. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث) (آنندراج). جرأت دادن. تشجیع کردن. تشویق کردن. سبک کردن ترس کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). ایزاع. (از دهار). نیرو بخشیدن. تقویت دل کردن:
مهان را همه خواند شاه چگل
ابر جنگ لهراسپ شان داد دل.
دقیقی.
ز غسانیان طائر شیردل
که دادی فلک را به شمشیر دل.
فردوسی.
به جنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
فردوسی.
سپه را همه سربسر داد دل
شدند از غمان یکسر آزاددل.
فردوسی.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
فرخی.
هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته. (تاریخ بیهقی). پشتوان قوم باشند و همگان را دل می دهند واحتیاط کنند تا در خراسان خلل نیفتد. (تاریخ بیهقی).
به چشمی خیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را به وعده دل دادند.
نظامی.
سپه را چو دل داد خسرو بسی
که بیدل نباید که باشد کسی.
نظامی.
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چوکبک بگریز.
نظامی.
دلش می دادتا فرمان پذیرد
قوی دل گردد و درمان پذیرد.
نظامی.
کسی را دل دهد کین راز گوید
نبیند ور ببیند بازگوید.
نظامی.
یار کو تا دل دهد در یک غمم
دست کو تا دست گیرد یک دمم.
عطار.
موسیی را دل دهم با یک عصا
تا زند برعالمی شمشیرها.
مولوی.
فهم گرد آرید و جان را دل دهید
بعد از آن از شوق پا در ره نهید.
مولوی.
راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می هد
کای گنهکاران هنوز امید عفو است از کریم.
سعدی.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل می دهی به تیرانداز.
سعدی.
عشق اگر دل دهد کبوتر را
جگر از سینۀ عقاب کند.
ظهوری (از آنندراج).
استیزاع، دل دادن خواستن
لغت نامه دهخدا
(تَوُ کَ دَ)
راه دادن. اجازه دادن. (یادداشت مؤلف). بار دادن. اجازۀ ورود و وصول دادن. به حضور پذیرفتن:
شکر خدای را که سوی علم و دین خویش
ره داد سوی رحمت و بگشاد در مرا.
ناصرخسرو.
صورت بد را چو در دل ره دهند
از ندامت آخرش هم ده دهند.
مولوی.
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهد چه حاصلم.
سعدی.
ما را که ره دهد به سراپردۀ وصال
ای باد صبحدم خبری بر به ساحتش.
سعدی.
رجوع به راه دادن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نمودن چیزی را از مال و سعادت خود به دیگری تا او را اندوهگن سازد. نمودن سعادت خویش برای ایجاد غبطه و حسد در دیگران. غنا یا سعادت خویش را به دیگری نمودن برانگیختن حسد او را. نمودن که من دارم و تو نداری بقصد آزار. تحریک کردن حسد کسی را با نمودن تنعم خود بدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحسیر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ره دادن
تصویر ره دادن
اجازه دادن، وصول دادن، بار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو دادن
تصویر بو دادن
تف دادن چیزی روی آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن دادن
تصویر تن دادن
پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داو دادن
تصویر داو دادن
نوبت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد دادن
تصویر داد دادن
داد کردن، عدل، انصاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خو دادن
تصویر خو دادن
معتاد نمودن، عادت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خم دادن
تصویر خم دادن
منحنی کردن، دولا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رم دادن
تصویر رم دادن
ترساندن و گریزاندن جانوران شکاری و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
اتفاق افتادن، پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه دادن
تصویر راه دادن
گذاشتن راه برای کسی تا بگذرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوش دادن
تصویر دوش دادن
مدد کردن، یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دود دادن
تصویر دود دادن
تدخین، ادخان، بر دود نگاهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبه دادن
تصویر دنبه دادن
غافل کردن و فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفع دادن
تصویر دفع دادن
امروز و فردا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغا دادن
تصویر دغا دادن
فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درجه دادن
تصویر درجه دادن
پایه دادن برکشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست دادن
تصویر دست دادن
مصافحه کردن، بیعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله دادن
تصویر بله دادن
قبول کردن دختر صیغه نکاح را، بله گرفتن ازدختر در صیغه عقد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادب دادن
تصویر ادب دادن
تعزیر تنبیه تربیت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در دادن
تصویر در دادن
دادن عطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم دادن
تصویر دم دادن
فریب دادن فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم دادن
تصویر دم دادن
((~. دَ))
مغرور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل دادن
تصویر دل دادن
((~. دَ))
عاشق شدن، توجه بسیار کردن، دلیر ساختن، دلداری دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
اتفاق افتادن، به وقوع پیوستن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل داده
تصویر دل داده
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره